سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کارمزد بزرگ سوادکوه

از سفر آمدم ای همسفرم
کن تماشا که چه آمد به سرم
کس ندارم که توانم بدهد
تربت یار نشانم بدهد
من سراپا همه رنج و دردم
کرده عشق تو بیابانگردم
نیست ز احوال من آگاه کسی
نیست در سینه ی من یک نفسی
چه بگویم به چه احوال گذشت
این چهل روز چهل سال گذشت
رفتم از کوی تو اما دل ماند
دل سرگشته در این منزل ماند
از سر نی بنمودی دل من
سایه شد با سر تو محمل من
طعنه ها بر دل تنگم زده اند
نام تو بردم و سنگم زده اند
من کجا کوفه کجا شام خراب
من غمدیده کجا بزم شراب
خیزران تا که به لبهایت خورد
گفتم ای کاش که زینب می مرد
بود چشم نظرت بر هر سو
خواستم چوب بگیرم ز عدو
لیک دیدم که دو دستم بسته است
ریسمان بسته به دست خسته است
ولی از طشت دلم بشکستی
تو مرا دیدی و چشمت بستی
خون شده دیده ام از بیداری
بسکه سخت است امانتداری
بارها خون ز دو چشم افشاندم
غنچه ها را به تو برگرداندم
جمعشان جمع پریشان حالی است
جای زهرای سه ساله خالی است
تو ز من قصه ی ویرانه مپرس
تو از آن کودک دردانه مپرس
به تن کوچک خود تاب نداشت
دخترت تا به سحر خواب نداشت
اشک می ریخت ز چشم مستش
دست من بود عصای دستش
دیدی ای سرو چگونه سر شد
گل نیلوفر تو پرپر شد
یوسفم گم شده می دانم من
بعد تو زنده نمی مانم من


[ چهارشنبه 91/10/13 ] [ 8:49 صبح ] [ مرتضی قدمی ] [ نظر ]

روایت دردهای زینب (س) - بازگشت به مدینه

خیل کاروان اسرا، دلشکسته و خسته به شهر مقدس مدینه بر می‌گردند و در مقابل دروازة ‌شهر مدینه به امر امام قدری استراحت می‌کنند، تا بشیر خبر آمدنشان را به اهل مدینه بدهد.
زینب در آستانة‌ ورودی مدینه صدا به ناله وا‌می‌دارد: «که مدینه ما را قبول منما، مدینه آن زمان که از تو جدا شدیم، با حسن وعباس و علی‌اکبر ... رفتیم؛ اما اکنون هیچ کدام آن ها همراهمان نیستند، مدینه در یک روز، 18 مَحرَم خود را از دست دادم.»

 

 


اهل مدینه به محض دیدن اهل بیت همچو ابر بهار اشک ریخته و صدا به گریه و ناله بلند می‌کنند. درمیان استقبال کنندگان، عبدالله بن جعفر، همسر زینب هم آمده است و از جمعیت سراغ زینب را می‌گیرد، از جمله، از خود زینب سراغ همسرش را می‌گیرد.
زینب متوجه می‌شود که همسرش او را نمی‌شناسد صدا می‌‌زند: «عبدالله منم زینب!» دل عبدالله می‌شکند و در غم حسین و فرزندان خود، اندوهگین می‌گردد.

او همسری را ملاحظه می‌کند که موی سپید و قد خمیده گشته و گرد و غباری سخت از رنج راه، به چهره و صورت دارد.
زینب در میان جمعیت چشمش بر قامت با صلابت ام البنین می‌افتد که باچشمانش به دنبال صدف گمشده‌اش می‌گردد و به محض دیدن زینب از کربلا می‌پرسد. زینب درجواب او خبر می‌دهد: «پسرانت همگی شهید شدند.»
ام البنین درمقابل خبر شهادت اولادش، سراغ حسین را می‌گیرد و می‌گوید: «جان من فدای حسین! بگو از حسین چه خبر داری؟» کلام زینب آتشی است بر وجود ام البنین که حسینت را با لب تشنه شهید نمودند.
ام البنین دو دست خود را بر سرش کوبید و صدا می‌زند: «واحسیناه!» و ادامه می‌دهد: «ام البنین! درکربلا دریک روز مصیبتی بر من رسید که توان شرحش راندارم. در پیش چشمانم سر از بدن حسینم جدا و بر نیزه زندند. درکنار نهر علقمه، دست های پر محبت برادرم عباس را دیدم. ام البنین! کربلا دنیایی از حماسه و ایثار بود.»
بعد یادگاری از عباس را به مادرش ارائه داد که ام البنین با دیدن او تاب از دلش به در رفت و بیهوش روی زمین افتاد.


[ چهارشنبه 91/10/13 ] [ 8:41 صبح ] [ مرتضی قدمی ] [ نظر ]

رزمندگان اسلام

سمت راست فردین روزگرد ازروستای کارمزد

درکنارهم رزمشان


[ یکشنبه 91/10/10 ] [ 4:9 عصر ] [ مرتضی قدمی ] [ نظر ]

مردان بی ادعا


[ یکشنبه 91/10/10 ] [ 4:4 عصر ] [ مرتضی قدمی ] [ نظر ]

غروب روزشنبه 9/10/91شیرگاه

غروب شیرگاه شنبه 91/10/9ساعت 4/50دقیقه


[ یکشنبه 91/10/10 ] [ 3:41 عصر ] [ مرتضی قدمی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

لینک دوستان
برچسب‌ ها
امکانات وب